خوابگرد

 دیشب... 

نه... 

شاید هر شب از کوچه‌هایی می‌گذرم،که مانند کوچه‌های بیداری راهی به گریز ندارند؛اما باز راه بن‌بست را پیش می‌گیرم.لحظه‌ها را پشت سر می‌گذارم. زمین را زیر پاهای برهنه‌ام له می‌کنم و زمان را با سرم می‌سایم.پیش می‌روم.میانۀ کوچه تنهایی هجوم می‌آورد.ترس وجودم را در آغوش می‌گیرد.سرم را برمی‌گردانم تا عابری را پیدا کنم.مرده‌ای را می‌بینم که پیش می‌آید.بازویم را می‌گیرد و تا ته کوچه همراهیم می‌کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد