الست

الست

 

بالا بیا 

خودت را بالا بکش  

بالاتر 

پایین ماندن را تجربه کردی 

پدرانت قبل از بستن نطفه تو افسانه های بالا را تعریف می کردند 

حالا وقتش است 

سرت را  

تنت را 

بالاتر 

مادرت از پایین نظربند سبز را  

به ضریح اعتقادش می بندد 

ترسی به خود راه نده

مادرت آن پایین 

پدر مقدس سرزمین های کفر آن بالا 

لای منگنه حفاظت آرامت می کند 

بالا را نگاه کن 

خودت را از دیواره چاه بالا بکش 

و هرچه را که دیدی بگو 

به مادرت  

به خاطر نظربند 

به پدرت  

به خاطر افسانه های غریبش: 

<یکی بود یکی نبود 

خدایی بود و چاهی 

و نبود من و تویی 

و بود پیرگناهی 

گفت: 

کن فیکون 

شدم  

شد 

بازی شروع شد 

سرهای پر سودا  

روی زمین متلاشی شد 

زمینی که دیواره اش  

تا آسمان کشیده شده بود >

بالا برو 

بالا رفتی  

دیدی 

برگشتی 

دم نزدی 

سال ها گذشت 

سال هایی به اندازه به خاطر آوردن افسانه های آشنا:

<یکی بود  یکی نبود 

خدایی بود و چاهی  

و نبود من و تویی...