یادداشتها
مدادی که تمام شده،از بس تراشیده شده
سری که از درد یله شده
چراغی که از بینفتی پرتپرت میکند
وهر لحظه مرگش را هشدار میدهد
تیغی که گوشه دفتر نیمهبازت
خونهای رگ زده شدهات را میمکد
چشمانی که به چراغ نگاه میکند
و پرتپرت میکند
و هر لحظه مرگش را هشدار میدهد
افسوس که کسی نیست
کسی نبود
و به قول فروغی:
"پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت
که بهجای تنها،تنها ماند."
خوشحالم. نه از این که کسی نیست یا از چراغی که به پرت پرت افتاده. از اینکه می تونم اینجا تو رو ببینم. از این به بعد