اگر به خانه من آمدی
برایم آتشی بیاور که شراره هایش،هرکدام شیطانی شود و از سجده کردن امتناع کند تا من بفهمم که همان آدم فریب خورده ام.
برایم سیبی بیاور که کرم درونم میوه اش را پیدا کند و آرام گیرد.
و برایم خدایی نو بیاور که قدرت خلق نداشته باشد تا نه شیطانی،نه سیبی و نه منی باشد.
سرنوشت
روی آسفالت داغ خیابان ایستاد
ماشینی رد شد
مردی هراسان سبیلش را گاز زد
فرمان را چرخاند
دیر شد
فرمان به فرمان "سرنوشت"تکان نخورد
خونی کف خیابان ریخته شد
آه و نالهای از خانهای سرد بلند شد
یادداشتها
مدادی که تمام شده،از بس تراشیده شده
سری که از درد یله شده
چراغی که از بینفتی پرتپرت میکند
وهر لحظه مرگش را هشدار میدهد
تیغی که گوشه دفتر نیمهبازت
خونهای رگ زده شدهات را میمکد
چشمانی که به چراغ نگاه میکند
و پرتپرت میکند
و هر لحظه مرگش را هشدار میدهد
افسوس که کسی نیست
کسی نبود
و به قول فروغی:
"پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت
که بهجای تنها،تنها ماند."
"بچه که به دنیا میآد خیلی پاکه،مثل فرشتهها میمونه"اینو مادرم گفت.
وقتی بچه خودش و کثیف کرد،فهمیدم که دروغ میگه.