زندگی مثل سیگار مارل بوروی فیلتر قرمز پایه بلند است.در اوج لذت از کشیدن خسته می شویم.
کار مسخره ای بود وقتی لاک زرد را برداشتم و با همه تنفر،مالامال،روی ناخن هایم کشیدم.لاک زرد روی گلوی زردنبوی تنها معشوقه سال های جوانیم تنفرم را بیشتر می کرد.
الست
بالا بیا
خودت را بالا بکش
بالاتر
پایین ماندن را تجربه کردی
پدرانت قبل از بستن نطفه تو افسانه های بالا را تعریف می کردند
حالا وقتش است
سرت را
تنت را
بالاتر
مادرت از پایین نظربند سبز را
به ضریح اعتقادش می بندد
ترسی به خود راه نده
مادرت آن پایین
پدر مقدس سرزمین های کفر آن بالا
لای منگنه حفاظت آرامت می کند
بالا را نگاه کن
خودت را از دیواره چاه بالا بکش
و هرچه را که دیدی بگو
به مادرت
به خاطر نظربند
به پدرت
به خاطر افسانه های غریبش:
<یکی بود یکی نبود
خدایی بود و چاهی
و نبود من و تویی
و بود پیرگناهی
گفت:
کن فیکون
شدم
شد
بازی شروع شد
سرهای پر سودا
روی زمین متلاشی شد
زمینی که دیواره اش
تا آسمان کشیده شده بود >
بالا برو
.
.
.
بالا رفتی
دیدی
برگشتی
دم نزدی
.
.
.
سال ها گذشت
سال هایی به اندازه به خاطر آوردن افسانه های آشنا:
<یکی بود یکی نبود
خدایی بود و چاهی
و نبود من و تویی...
اگر به خانه من آمدی
برایم آتشی بیاور که شراره هایش،هرکدام شیطانی شود و از سجده کردن امتناع کند تا من بفهمم که همان آدم فریب خورده ام.
برایم سیبی بیاور که کرم درونم میوه اش را پیدا کند و آرام گیرد.
و برایم خدایی نو بیاور که قدرت خلق نداشته باشد تا نه شیطانی،نه سیبی و نه منی باشد.
سرنوشت
روی آسفالت داغ خیابان ایستاد
ماشینی رد شد
مردی هراسان سبیلش را گاز زد
فرمان را چرخاند
دیر شد
فرمان به فرمان "سرنوشت"تکان نخورد
خونی کف خیابان ریخته شد
آه و نالهای از خانهای سرد بلند شد
یادداشتها
مدادی که تمام شده،از بس تراشیده شده
سری که از درد یله شده
چراغی که از بینفتی پرتپرت میکند
وهر لحظه مرگش را هشدار میدهد
تیغی که گوشه دفتر نیمهبازت
خونهای رگ زده شدهات را میمکد
چشمانی که به چراغ نگاه میکند
و پرتپرت میکند
و هر لحظه مرگش را هشدار میدهد
افسوس که کسی نیست
کسی نبود
و به قول فروغی:
"پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت
که بهجای تنها،تنها ماند."
"بچه که به دنیا میآد خیلی پاکه،مثل فرشتهها میمونه"اینو مادرم گفت.
وقتی بچه خودش و کثیف کرد،فهمیدم که دروغ میگه.
دیشب...
نه...
شاید هر شب از کوچههایی میگذرم،که مانند کوچههای بیداری راهی به گریز ندارند؛اما باز راه بنبست را پیش میگیرم.لحظهها را پشت سر میگذارم. زمین را زیر پاهای برهنهام له میکنم و زمان را با سرم میسایم.پیش میروم.میانۀ کوچه تنهایی هجوم میآورد.ترس وجودم را در آغوش میگیرد.سرم را برمیگردانم تا عابری را پیدا کنم.مردهای را میبینم که پیش میآید.بازویم را میگیرد و تا ته کوچه همراهیم میکند.
گاهی
میخواهم واژهسازی کنم.واژهها و کلماتی بسازم تا کسی معنیاش را نفهمد.
کلماتی که یا مردم فهمشان برای درکش پایین باشد و یا درکشان از فهمش بالا باشد که نه کلمه به فهم برسد و نه فهم به کلمه.
گاهی
روبروی قاب خالیای میایستم و برای خالی بودنش سوگواری میکنم.
گاهی
سرم درد میگیرد.این درد برای سنگینیاش است.حرفها تلنبار شده.نترسید.سوپاپهایی برایش گذاشتهام تا نترکد و گندش دنیا را برندارد.
گاهی
لقمهها را با زور قورت میدهم،چون بغض راه گلویم را باز نمیکند.گاهی حتی مستراح هم نمیروم،چون از تعطیلی جسمم لذت میبرم.
گاهی
نه
این بار همیشه
از خدای تراژدیساز متنفر میشوم و به کمی کمدی نیاز پیدا میکنم.