الست
بالا بیا
خودت را بالا بکش
بالاتر
پایین ماندن را تجربه کردی
پدرانت قبل از بستن نطفه تو افسانه های بالا را تعریف می کردند
حالا وقتش است
سرت را
تنت را
بالاتر
مادرت از پایین نظربند سبز را
به ضریح اعتقادش می بندد
ترسی به خود راه نده
مادرت آن پایین
پدر مقدس سرزمین های کفر آن بالا
لای منگنه حفاظت آرامت می کند
بالا را نگاه کن
خودت را از دیواره چاه بالا بکش
و هرچه را که دیدی بگو
به مادرت
به خاطر نظربند
به پدرت
به خاطر افسانه های غریبش:
<یکی بود یکی نبود
خدایی بود و چاهی
و نبود من و تویی
و بود پیرگناهی
گفت:
کن فیکون
شدم
شد
بازی شروع شد
سرهای پر سودا
روی زمین متلاشی شد
زمینی که دیواره اش
تا آسمان کشیده شده بود >
بالا برو
.
.
.
بالا رفتی
دیدی
برگشتی
دم نزدی
.
.
.
سال ها گذشت
سال هایی به اندازه به خاطر آوردن افسانه های آشنا:
<یکی بود یکی نبود
خدایی بود و چاهی
و نبود من و تویی...
دارم تکه تکه می شوم از نبودن شما
اما تکه های شما اگر که تو به اختیار من اجازه می دادی بعد از مدتی به همدیگه وصل می شد. حالا تکه های من چی
چقد یک دفعه و بی مقدمه تموم شد زندگی خوب من در کنار شما. در کنار تو... و بقیه. ما هم و می بینیم اما دیگه اون روزها رو نه. من خودم شما رو گرفتم. شما رو از خودم گرفتم
من فکر می کنم شما از من عصبانی هستید. اما این فقط یه فکره چون شما خیلی خوبید و محاله عصبانی باشید. دنبال یه فرصتم که شما رو ببینم. شما روووووو
هیچ کس از دست تو عصبانی نیست و این به خاطر خوب بودن ما نیست به خاطر اینه که تو کاری نکردی که ما عصبانی شیم.اگه قراره فکر کنی و به این نتیجه ها برسی فکر نکن،دنبال فرصت بگرد.
اینجا آپ نمی شود. مثل من. سلام سلام سلام. حتی خاطرات صبحونه های شبانه مون هم دیگه آرومم نمی کنه. یه نقطه بزرگ افتاده آخر زندگی من و همه چیز با تموم شدن اون روزا تموم شد. اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت