خوابگرد

 دیشب... 

نه... 

شاید هر شب از کوچه‌هایی می‌گذرم،که مانند کوچه‌های بیداری راهی به گریز ندارند؛اما باز راه بن‌بست را پیش می‌گیرم.لحظه‌ها را پشت سر می‌گذارم. زمین را زیر پاهای برهنه‌ام له می‌کنم و زمان را با سرم می‌سایم.پیش می‌روم.میانۀ کوچه تنهایی هجوم می‌آورد.ترس وجودم را در آغوش می‌گیرد.سرم را برمی‌گردانم تا عابری را پیدا کنم.مرده‌ای را می‌بینم که پیش می‌آید.بازویم را می‌گیرد و تا ته کوچه همراهیم می‌کند.

گاهی

 

گاهی  

می‌خواهم واژه‌سازی کنم.واژه‌ها و کلماتی بسازم تا کسی معنی‌اش را نفهمد. 

کلماتی که یا مردم فهمشان برای درکش پایین باشد و یا درکشان از فهمش بالا باشد که نه کلمه به فهم برسد و نه فهم به کلمه. 

گاهی  

روبروی قاب خالی‌ای می‌ایستم و برای خالی بودنش سوگواری می‌کنم. 

گاهی 

سرم درد می‌گیرد.این درد برای سنگینی‌اش است.حرف‌ها تلنبار شده.نترسید.سوپاپ‌هایی برایش گذاشته‌ام تا نترکد و گندش دنیا را برندارد. 

گاهی ‌

لقمه‌ها را با زور قورت می‌دهم،چون بغض راه گلویم را باز نمی‌کند.گاهی حتی مستراح هم نمی‌روم،چون از تعطیلی جسمم لذت می‌برم. 

گاهی 

نه  

این بار همیشه 

از خدای تراژدی‌ساز متنفر می‌شوم و به کمی کمدی نیاز پیدا می‌کنم.

 

از ترس کابوس‌های شبانه‌ام 

می‌خواهم 

روزها بخوابم 

تا شب‌ها  

با جغد روی دیوار  

                       گپی بزنم 

چند وقتی است 

روزها  می‌خوابم 

رویای صداها را می‌بینم 

و شب‌ها 

از غصۀ این که نمی‌توانم 

صداها را به یاد بیاورم 

تا با جغد روی دیوار گپی بزنم 

کابوس رویاهایم را  

با چشمان باز 

تکرار می‌کنم