آدرس وبلاگ جدید من:
www.masume-ghanbarpour.blogfa.com
آدرس وبلاگ جدید من:
www.masume-ghanbarpour.blogfa.com
پرواز می کنم
تا آسمان اتاقم
چقدر زیبا شده ام
با دست بندهای قرمزم
که دانه دانه روی زمین می ریزند
و گردن بندی از طناب
تاب می خورم
من نفس نمی کشم، ولی
صدای نفس های یک نفر
در این اتاق پیچیده است
صدایی که در بینی ام فرو می رود
و از دهانم بیرون می ریزد
گوش هایم را می گیرم
صدا می آید
کر می شوم
می میرم
صدا
صدا
صداااا
نفس می کشد کسی در من
کسی که نمی دانم
بعد از نُه تا شُک، بعد از نُه تا تکون بیاندازه به کلۀ پُر یا خالیام، چه انتظاری میشه ازم داشت؟
همه چیز یادم رفته، حتی چیزهایی که خیلی برام مهم بودن. حتی خیلی افراد.
اصلا نمی دونم نمایشگاه عکسم که قرار بود تو خانۀ هنرمندان برگزار بشه چی شد، توهم بزرگی به نام مجموعه شعرم چی شد. اون طفلکیایی که باورشون شده بود و بگو. خودمم جزوشون بودم، کنکوری که قرار بود بدم چی شد، اون کافۀ بیچاره که دلش برای ما تنگ شده چی شد، برای من، تشدید، ماتیلده و ...
جای کبودی هنوز هم هست و جای خاطره هام نیست. کتابهایی که خونده بودم چی شد، اصلا فکرهام چی شد، کل زندگیم چی شد
هنوز هم احساس می کنم بیهوشم. انگار دهمین شُکی در کاره که به اندازۀ کل عمرم قراره طول بکشه.
شُکی که به خاطرش بیهوشم کردن و حالا دارم بیهوش نفس میکشم، بیهوش مینویسم و بیهوش فکر میکنم
مسموم مصدوم مشکوک. تنها چیزی که نیستم: معصوم
آآآآآآآآآآآآآآآی آیا کسی هست مرا یاری کند
اینجا کجاست؟
دوباره به پشت میله ها برگشتم. دیگر نه از گروسیه خبری است نه از پنج شنبه های ایتالیایی ام. درست شنیدید برگشتم به پشت میله ها
تعجب نکنید، در تیمارستان ها کافی نت نگذاشته اند، این پست به این وبلاگ، از یک جزیره دور، پست شده است.
*
کسانی که از ما جلو می زنند به نظر دیوانه می رسند، اما نیستند. مردم عادی از این پهلوان پنبه های غیر عادی هراس می کنند؛ پس برایشان تیمارستان درست می کنند. تیمارستان ها را پر می کنند از پهلوان پنبه های بی خطر، دیوانه های خطرناک واقعی می مانند بیرون، سر پست هایشان
(تریستانومی میرد، ص۱۶۵)
دلم می خواهد همین طور از تریستانو بنویسم. همان که از ۸/۸/۸۸ با من روی همین تخت می خوابید.
*
تریستانو راه مرسوم انتقال نسل را نپیمود، نمی خواست خود را در کس دیگری ادامه دهد
( " ، ص ۱۱۷) نکند تریستانو من باشم؟ اگر . . .
*
آه اگر خاله من دو خایه داشت دایی ام می شد . . . با این اگرها نمی شود زندگی را دوباره از نو ساخت ( " ، ص ۸۸)
تریستانو می میرد، آنتونیوتابوکی
......................................................
بعد از آزادی نوشت: ما از آنجاییم و آنجا می رویم (دوباره!)
بعد از دوباره آزادی نوشت: برگشتم : 21 مرداد
سیگار روشن شد
فکر کرد که گالری میرمیران خانۀ هنرمندان هم بد جایی نیست. حالا که عکسهاش پذیرفته شده وقت زیادی نداره برای چاپ کردنشون
سیگار بعدی روشن شد
فکر کرد طبق برنامهای که داره پیش میبره، تا روز کنکور ارشد کتابی باقی نمیمونه که چند بار دوره نشده باشه
سیگار بعدی روشن شد
فکر کرد با رژیم 1200 کالریای که شروع کرده و هفتهای دو بار رفتن به باشگاه واقعا ًبهترین روش رو برای کمکردن اضافهوزنش انتخاب کرده.
سیگار بعدی روشن شد
فکر کرد که به زودی یه مجموعه شعر معاصر رو به ایتالیایی ترجمه میکنه
سیگار بعدی روشن شد
فکر کرد که تا چند ماه دیگه مجموعۀ شعرهای خودش و جمع وجور میکنه، بعد به اسمی که باید روش بذاره فکر میکنه
سیگار بعدی روشن شد
بعدی
بعدی
به این فکر کرد که فردا شب اولین نفر چه کسیه که با جنازهش روبهرو میشه
»بوفالوها بیحوصله نمیشوند؛ آنها شاد و خوشحال به نظر میرسند!
مردم احمق هم بیحوصله نیستند. آنها کاملاً با شغلشان شاداند ، پول کسب میکنند ، حساب بانکیشان را بالا میبرند ، بچهدار میشوند، میخورند، مینشینند و فیلم نگاه میکنند، به هتل میروند، با این و آن شریک میشوند. آنها لذت میبرند و بیحوصله نیستند. آنها گونههای پایینی هستند؛ آنها واقعاً به جهان بوفالوها تعلق دارند.» ادامه ش مهم نیست!
خداست که این روزها به من تنفس مصنوعی میدهد
من راهی سرزمین دوری هستم
کنار سرچشمههای بلور
در کوهستانهای بزرگ آبنبات
سرزمینی که لطیف و نورانی است
جایی که پولها بر روی بوتهها میرویند
و خورشید هر روز
بر روی پرندهها و زنبورهای عسل و درختهای سیگار میتابد
در کوهستانهای بزرگ آبنبات
جایی که همۀ پلیسها پاهایشان چوبی است
سگهای بزرگ، دندانهای پلاستیکی دارند
و مرغها روی تخممرغ عسلی میخوابند
در کوهستانهای بزرگ آبنبات
جورابهایت را هیچوقت عوض نمیکنی
جایی که نهرهای باریک الکل
از صخرهها پایین میریزند
و میتوانید در آن تمام روز بخوابید
آنجا آن احمق بیشعوری را که کار را اختراع کرد
دار زدهاند
... در کوهستانهای بزرگ آبنبات
گزیدهای قر و قاطی از ابتدای فیلم «ای برادر کجایی» برادران کوئن
چقدر دوست دارمش!
بررسی رابطۀ اختلالات روانی و خلاقیتها، از قرنها پیش،از زمان ارسطو و ... سابقه دارد و حالا نه فقط نویسندهها، بلکه شاعران و هنرمندان زیادی را میشود نام برد، مثل همینگوی، ویرجینیا وولف، برشت، امیل زولا، ادگار آلن پو، کافکا، نیچه، بتهوون، شوبرت، چایکوفسکی، چارلی چاپلین، ونگوگ، حتی مارلون براندو و تعداد دیگری از بازیگران و کارگردانان معروف سینما و تئاتر. در ادبیات معاصر خود ما هم که نمونهها فراوان است. بالأخره یک اختلال روحی و روانی هست که به آنها بچسبانیم.
بررسی این درگیریهای درونی که بسیاری از نویسندگان، شاعران و هنرمندان را به سمت نبوغ ادبی و هنری کشیده است از شایعترین اختلال روحی مثل افسردگی (امیلی دیکنسون، صادق هدایت و...) گرفته تا اختلالات دوقطبی مانیک – دپرسیو ( ون گوگ، ویرجینیا وولف و همینگوی...) یکی از بهترین سرگرمیهای روانپزشکان فعلی ماست. و آنها تا آنجا به این سرگرمی پرداختند که بعید نیست حتی دست از سر کسانی مثل مولوی برنداشته و حالتهایی مثل قبض و بسط در عرفان را با نمونههایی از حالات مانیک-دپرسیو مقایسه کنند.
اما این درگیریهای روحی و درونی، با نویسنده یا هنرمند چه میکند؟ کلام افرادی چون صادق هدایت، که از همان منبع دپرسیون سرچشمه میگیرد، با دید عمیق ، واقعبینیای که روانپزشکان اصرار دارند آن را بدبینی بنامند، و صراحت تلخاش تبدیل به شاهکار میشود. این دید عمیق و ژرفنگری نویسنده است که او را در فضای دروغین و سطحی اطراف، به حالات انزوا میرساند اما آثار او را تا آنجا که میشود بالا میکشد. البته ممکن است که خود فرد هم مشخصه های پارانوئیدی را داشته باشد اما به هر حال از این اختلال در مسیر نبوغ استفاده شده است.
اما اختلالات دوقطبی چه؟ میتوانم بگویم این اختلال شاهکار میکند. با اینکه چند نوع از این اختلال وجود دارد اما مهم این است که در همۀ آنها فرد با دو دوره روبهرو است. یکی دوره مانیا که در آن احساس انرژی، نبوغ و پرکاری (جز ویژگی های دیگر این دوره که اکثرا ویرانگراند) بسیار به کار می آید و دورۀ افسردگی، که هر کدام از این دو دوره میتواند در افراد مختلف بیشتر از آن یکی زمان ببرد. این افراد در زمانی که خلق بالایی داشتند، با اعتماد به نفس و پرانرژی کار کرده و یا با هیجانی بالا، بهترین رمانهای خود را خلق میکردند و در دورۀ بعد منزوی میشدند.
جایی خواندم که یک روانپزشک حسرت خورده بود که اگر این درمانهای روانپزشکی فعلی در زمان آن نوابغ هم کشف شده بود، با آن درمان بر خلاقیت آنها افزوده میشد و بسیاری از آنها در عاقبت با خودکشی از بین نمیرفتند.
اما سؤالی برای ایشان پیش نیامده بود که حالا با این همه درمانهای پیشرفته، چرا دیگر نبوغی از اینگونه افراد به چشم نمیخورد؟ شاید آن روانپزشک محترم نمیخواسته است به روی خودش بیاورد که این داروهای تجویزی با ایجاد اختلال تفکر، اختلال در درک مطلب و شناخت و خدشه در حافظه از موش آزمایشگاهی ما نه تنها نابغه نمیسازد، بلکه او را تبدیل به یک تکه گوشت متحرک بیآزار میکند.
همان صادق هدایت بیچاره اگر متعلق به این زمان بود و قبل از نوشتن آثارش، به مطب دکتر محمد صنعتی مراجعه میکرد، دیگر بوف کور و غیرهای وجود نداشت و دکتر بندۀ خدا هم مجبور نمیشد کتابی دربارۀ او به رشتۀ تحریر(!) درآورد.
ایستادهام
در هیچکجای زمین
که فقط یک خدا دارد
بالای سرش
و من که شبیه آوارهها
دنبال کس و کاری میگردم
باشد، قبول!
لم یلد و لم یولدی
پسر که گفتی نه
ولی بگذار
دختر بدی داشته باشی این بار
به کسی نمیگویم
که بر سر هم بکوبندش
و مردم هم که هزار بار
لم یلد لم یلد را
تکرار میکنند هر روز
دیگر چه بهانهای است؟
پیامبر نیستم که به کسی یاد بدهم
تا دعا کند:
به نام پدر، دختر و روحالقدس
خیالت راحت
دهانم بسته است ولی
باور کن
خدای دور، به درد من که نمیخورد
پدر!
......................................................
تقویمها گفتند عید شده، باید روبهروی آینه تمرین لبخندزدن کنم و ناگهان مبارک شوم.
پدر باریتعالی بدجوررفته است سفر و قرصها هنوز مرا میخورند. سهم من فقط یک ظرف شیرینی است که در دستهای من به همین زودی دارد تمام میشود اما من، هنوز شیرین نشدهام.
یک قطعه از مرا در قطعه سیصد و چندم با خاک پوشاندند و چند روز بعد سه قطعۀ دیگرم را در خیابان انقلاب دزدیدند. حالا من جورچین ناقصی شده ام که دیگر به این راحتی ها کامل نمی شوم.
باید روزها را دوباره بشمرم. نکند انگشت هایم کم بیایند تا شما بیایید.
نفسم بالا نمی آید در این همه دود ولی باید فریاد بزنم. حالا به جای چند نفر، نه فقط خودم
من به اندازۀ بی رحمی یکشنبه ای که گذشت غمگینم.
چند هفته بعد: این پست وقتی که تنهایی مان آرام آرام از پله های اوین پایین آمد، مختوم اعلام شد.
رگ های مغزم که از آن شعر چکه می کرد به کلی خشکیده اند و مثل پیرزن های نود ساله، آن قدر آه و ناله از بدنم دارم که نگو! دلم برای بعضی ها، بعضی جاها، تنگ است
و غیر از این در من هیچ خبری نیست
دیوارها آمادهاند
آسمان، گوشبهزنگِ از هم شکافتن
و ستارهها
برای فروریختن
لحظهشماری میکنند
من اما آنقدر خستهام
مثل ماهیای که در آب تکان نمیخورد
در این اتاق خوابیدهام
فقط اگر زحمتی نیست
کوهها که ریختند
و دریا که آتش گرفت
مرا صدا کنید!
تا کمکم از دختران زندهبهگور سؤال میکنند
من رختخوابم را جمع میکنم
و میرسم
و این پست ناگهان با یک خبر، ناخواسته حذف شد
یک روز برای یک زن کوچک، روز مهمی بود. روزی که داشت در خیابان کارگر مثل همیشه راه میرفت و مثل همیشه سعی کرد نگاهش به تیتر روزنامهها نیفتد، اما افتاد. پنج آبان ثبتنام کارشناسیارشد ... بقیهاش را نخواند و تصمیم مهمی گرفت. تصمیمی که باید از همه پنهانش کند. از مادر، برادر، دوست، و دشمن
آن روز تصمیمهای دیگری هم گرفت. مثلاً ویرجینیا را به جای خانم وولف از این به بعد خانم استیفن صدا کند. و به جای نگاهکردن به قفسه سمت چپ کتابخانهاش که او را یاد تیتر روزنامه میاندازد، به قفسههای سمت راست نگاه کند.
و بعد به احساسات ممنوعهاش لبخند زد.
تصمیم گرفت فراموش کند که چند روز پیش آمده بود دانشگاه، همه نگاهش میکردند و استاد مهربانی به او گفت اینجا چه میکنی!
یاد آن روز آخر افتاد، در همان خرداد سیاه، روز آخری که آن ساختمان، با تمام خم و پیچش هنوز مال او بود. دوربینش خانه بود. دوربینکی از کسی قرض گرفت. و برای کسی که دوستش داشت دکمهای را فشار داد.
حالا بگذار کمکم یادم بیاید. بگذار بفهمم چه تصمیم دردناکی گرفتهام آن روز در خیابان کارگر!
این عکس را دوست دارم. این عکس روز آخر وجود داشتن من بود. و من قطرۀ آخر وجود داشتنم را با فشردن دکمهای، به کسی تقدیم کردم.
کسی که هنوز صدای شعرخواندنش در گوشم است، و میترسم که کمکم این صدا در گوش من محو شود.
برای دکتر محمد شادرویمنش
یعنی که منتظرم!
در جیبهایم دکمههای گمشده دارم
و در زیر پیراهنم
نقشۀ جغرافیا کشیدهاند
مرا به عاشقانهترین نامۀ تاریخ
پیوست کردهاند
برسد به دست شما
با روبان قرمزی روی سرم
و برچسب زرد پیشانیام:
که لطفاً
پیش از استفاده
به تاریخ انقضا نگاه نکنید!