دیشب... نه... شاید هر شب از کوچههایی میگذرم،که مانند کوچههای بیداری راهی به گریز ندارند؛اما باز راه بنبست را پیش میگیرم.لحظهها را پشت سر میگذارم. زمین را زیر پاهای برهنهام له میکنم و زمان را با سرم میسایم.پیش میروم.میانۀ کوچه تنهایی هجوم میآورد.ترس وجودم را در آغوش میگیرد.سرم را برمیگردانم تا عابری را پیدا کنم.مردهای را میبینم که پیش میآید.بازویم را میگیرد و تا ته کوچه همراهیم میکند. |