این خونِ من بود که خاک را شکافت

ادب حکم می‌کند که...  

همیشه برای خودم چیزهایی داشتم که در پایان نوشته‌های غیررسمی و گاهی رسمی‌ام می‌نوشتم. تکیه کلام‌هایی که ته بعضی کامنت‌ها و گاهی پست‌ها و همیشه آخر روزنوشت‌های شخصی‌ام می‌گذاشتم و دور و بری‌ها می‌دانستند اگر این دو کلمه، آخر نوشته‌ای باشد کار من است. هنوز به جایگاهی در داستان و ادبیات نرسیدم. خوشبختانه یا متاسفانه شخصیت‌ کاریزماتیکی هم ندارم. اما برای بار چندم دیدم چیزی از منِ عددی نشده، توسط بعضی از آدم‌های اطرافم کپی می‌شود. 
 داشتم وب‌گردی می‌کردم که به وبلاگ یکی از دوستان رسیدم و شروع کردم به خواندن پست‌هایش و در کمال تعجب ته پستش دو کلمۀ خودم را دیدم. دوست عزیز! هنوز نه من به جایگاهی رسیدم و نه تو. در نتیجه چیزهای به این کوچکی اهمیتی ندارد. اما اگر این را نوشتم خواستم بگویم هر کس بر اساس حس و بینش خودش کلمات را کنار هم می‌چیند و شما هم سعی کن کلمات را از ذهن خودت بیرون بکشی.  

فعلن، همین و ناتمام. 

امروز

 

دل زن‌ها اگر این‌قدر شور نمی‌زد، دنیا بی نمک می‌گندید.

 

خیلی‌‌‌‌چیزها توی این دنیا دلیل ندارد. البته دلیل که دارد، اما از آن‌جایی که مغز ما کشش درک همان خیلی‌‌‌‌‌‌‌چیزها را ندارد، همان چیزها را بی‌دلیل می‌نامیم. همین جوری و صرفن برای آرامش خیال.
امروز بی‌دلیل تصمیم گرفتم عنوان وبلاگم را عوض کنم.

گزارش یک رویا

خواب دیدم خورشید شاهم و دارم می‌رم از شهر جادو، دختر توت رو نجات بدم. دو تا ماهی توی تنگ بودن. یکی از ماهی‌ها اون یکی ماهی رو می‌زد. بعد فهمیدم این ماهی‌ها جادوگر و کنیزش هستن. از این‌جا تا شهر جادو دویدم. وقتی دختر توت رو دیدم بغلش کردم و دویدم. از توی علف‌زار دویدم. از توی آب دویدم. از دیوار شهر پریدم. بین راه دنیای سوفی دستم افتاد که روی جلدش نوشته بود: "اتومبیل را بدزد، همان‌طور که تریستان برای فرار کدی اتومبیل جیسن را دزدید." اومدم سوار ماشین بشم و با دختر توت فرار کنم که یه پیر جلوم رو گرفت. گفت:"اگه الان بخوای ازشون فرار کنی تا آخر عمرتون در حال فرارین. بمون و مبارزه کن." به دختر توت گفتم بره توی کتاب تا پیداش نکنن. خودم هم از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم تا جادوگر و شوهرش از راه برسن...



پ.ن: این خواب تا این لحظه ادامه نداشت.

چِک چِک چِک

آمدم خبرتان بدهم زنده‌ام هنوز. نه چندان به سلامتی اما نفسی می‌آید. می‌رود. باز می‌آید. می‌رود. از کجا و توی دماغ چه‌کسی می‌آید و کجا می‌رود و توی دماغ چه‌کسی می‌نشیندش را خبر ندارم. بگذریم.

چند ماه پیش با موجودی به اسم کلیما آشنا شدم. مرد خوبی‌ست. بِه از شما نباشد. زادۀ پراگ. زندگی پرتنشی داشته. تا هفت-هشت سالگی خبر نداشته که یهودی‌ست و اصلن یهودی بودن یعنی چی؟ تا این که نازی‌ها حمله می‌کنند و در اردوگاه می‌فهمد دین مورثی‌اش چیست. تا چهارده سالگی طعم زندگی را با مرگ چشید. البته بعدش هم تفاوت چندانی نداشت. سه سال بعد از آزادی چک کمونیست‌ها اداره کشور را به عهده می‌گیرند و این بار حکومت کمونیستی و موج دیگری از محدودیت‌ها. بعدش را هم که حدس می‌زنید. اگر حدس نمی‌زنید من چیزی نمی‌گویم تا تاریخ چک را بخوانید. یا اصلن ولش کن روح پراگ را از همین آقای کلیما بخوانید که مجموعه مقالاتیست که تصویری از اوضاع سیاسی و اجتماعی و فرهنگی پراگ ارائه می‌دهد. روح پراگ را که خواندید، در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی را نخوانید چون خانم پوریاوری با ترجمۀشان اعصابتان را خرد می‌کنند. باشد تا باز هم با این موجودات آشنا شویم و بیاییم این‌جا پز‌ اش را بدهیم.

در راستای این پست:

- روح پراگ با تاکید بر ترجمۀ خشایار دیهیمی شدیدن توصیه می‌شود.

 - پیشنهاد می‌کنم فیلم The Lives of Othersبه کارگردانی فون دونرسمارک را هم ببینید. فضایش همین فضای آثار کلیماست و فضای آثار کلیما همین فضای...

- فعلن همین و ناتمام.

به سلامتی اجدادمان

گفتش: سه تا اس‌ام‌اس تبریک سال نو دارم، حوصله ندارم جواب بدم، به نظرت زشته؟
گفتم: منم دقیقن سه تا دارم، جواب هم ندادم، ولش کن. جواب نده.
گفتش: اگر بعدن گفتن که چرا جواب ندادی با وقاحت دروغ می‌گم.
گفتم: آره خوبه، دروغ سنت پسندیدۀ اجدادمونه.

پروانه‌ای را می‌شناسم که بال‌هایش را کند تا کرم شود.
نشد.
پروانه‌ای شد که بال‌هایش را کنده تا کرم شود.

تا شعاع یک متری‌م فقط...

سرما خورده باشی -بعد از یک روز خوب البته- خودت را پیچیده باشی توی لحاف، چسبیده باشی به شوفاژ، یک لیوان گنده چای کنار دستت باشد، بعد هِی"باز باز آن‌که دلم مشتاقش بود..." را با صدا و ساز کسی که دوست داری گوش بدهی. فکر درس و امتحان را هم نکنی. خوب کیف می‌دهند این جور سرما خوردن. حتا اگر ندانی آن چیز گردی که توی گردنت بالا و پایین می‌رود چیست، حتا اگر مدت‌ها باشد چیزی ننوشته باشی، حتا اگر قرار باشد یک پیچ نه چندان گنده به مسیرت بدهی. خلاصه این که حال من، برعکس گربۀ زندان‌بانمان خوب است. گفتم چیزکی بنویسم گرد و خاک نشسته پاک شود.
فقط همین و ناتمام.

این که نمی‌نویسم تقصیر من نیست

خودکارم بازیگوش شده.

هی خط‌ خطی می‌کند.

روزی این اتفاق افتاد، شکست:


بعد از چند سال امروز و فردا کردن بالاخره به خاطر نجات استخوان فکم هم که شده، برای کندن دندان عقلم دهان به تیغ جراحی سپردم. روی صندلی دراز کشیدم. دکتر چراغ بالای صندلی را روشن کرد و نورش را صاف انداخت توی صورتم. یک تکه پارچه دور سرم پیچید و یک تکه هم روی بدنم انداخت.

- از دندونایی که پر کردی راحت‌تره جانم.

دهانم را باز کردم. همیشه از این که دندان پزشکم عینکی است خوشحال بودم، شیشۀ عینکش می‌شود آینه‌ام. لابد خیال می‌کند زل زدم توی چشم‌هایش و شاید کلافه هم می‌شود و چیزی به رویش نمی‌آورد. اول تا توانست آمپول بی‌حسی توی لثه‌هایم فرو کرد. دسته‌های صندلی را فشار می‌دادم. رفت پشت میزش نشست. چند دقیقه بعد آمد بالای سرم:

-سنگین شد جانم؟

اوهوم را که گفتم، ماسکش را زد. دستکش‌هایش را پوشید. با پا صندلی‌اش را کشید جلو و نشت و شروع کرد. دیدن قیچی و وسایل فلزیِ پر سر و صدایی که می‌رفت توی دهانم اصلن جالب نبود.

وقتی داشت دندان را بیرون می‌کشید مغزم چسبیده به دندانم از دهانم بیرون آمد. دکتر ابروهایش را بالا انداخت. دندان را از مغزم جدا کرد و سعی کرد مغزم را که شبیه گردوی بزرگِ له شده و لزجی بود از همان سوراخی که توی لثه‌ام درست شده بود فشار دهد تو و برگرداند سر جایش اما نشد. مغز را پرت کرد توی سطل آشغال و گفت:

-متاسفم جانم.

مطمئنن اگر در آن لحظه مغز داشتم به دکتر اطمینان می‌دادم که مشکلی نیست و لازم نیست متاسف باشد.

ولی خب مغز نداشتم. بلند شدم و از مطب زدم بیرون.

سفر به خیر آقای ژوزه.

سلام آقای ساراماگو

دیشب شنیدم که شما مردی. حتمن برای خودت دلیل قانع کننده‌ای داشتی. برای ما که کهولت سن٬ دلیل قانع کننده‌ای است، خودتان را نمی‌دانم. شما را با کوری شناختم. وقتی پشت نیمکت ردیف آخر کلاس می‌نشستم و خانمی برای خودش فرمول‌های فیزیک را روی تخته می‌نوشت و اصرار داشت ما بفهمیم، بی‌خیال این حرف‌‌ها کوری را می‌گرفتم زیر میز و می‌رفتم توی نخ کوری سفید یک سری آدم. خلاصه شما مرا از کلاس‌های حوصله سربر فیزیک نجات دادی و این دلیل قانع کننده‌ای است که مردنتان از بی‌حسی به حس خاصی سوقم بدهد که نمی‌دانم چه حسی است، شاید حسی که می‌گوید حالا کی می‌خواهد از کلاس‌های فیزیک نجاتت بدهد؟ اما آن حس خبر ندارد که دیگر مدت‌هاست خبری از کلاس فیزیک نیست.


بگذریم، داشتم عکس‌هایتان را نگاه می‌کردم، برایم این سوال پیش آمد که چرا نویسنده‌ها در دوران پیری شبیه لاکپشت می‌شوند. لاکپشت با آن لاک سنگین و زندگی خانه به دوشی، روزهای سختی را می‌گذراند، شاید دلیلش همین باشد. نویسنده‌ها هم معمولن زندگی خوشحالی ندارند. البته نه همۀشان، مثلن مارکز را نگاه کن، خودت را بکشی هم، یک چیز لاکپشتی در صورتش نمی‌بینی، خب وضعش خوب است دیگر. چرا باید شکل لاک‌پشت بشود؟ اما به هر حال شما هم یک جور‌هایی تبعیدی بودی و لابد حرص هم می‌خوردی. البته ما که خبر نداریم. از "خدا" پنهان نیست از شما چه پنهان، ما هم یک شاملو داشتیم، او هم یاد لاک‌پشت می‌انداختم. چند سال پیش حضانت دو تا لاک‌پشت را به عهده گرفتم و به یاد همین شاملو اسم یکی را گذاشتم٬ احمد آن‌یکی را آیدا. راستش یاد شما نبودم وگرنه اسم آن‌یکی را می‌گذاشتم ژوزه.

باز هم بگذریم. این نزدیکی ها یک کتابفروشی بود که فروشنده‌اش چند وقت پیش مرد٬ آخرین کتابی که ازش خریدم کتاب شما بود. قصۀ جزیره ناشناخته، کتاب باریکی که خیلی هم دوستش نداشتم. اما خب، شد آخرین یادگار شما و ایشان.

و این‌که انگار دوره‌ای از مرگ‌های ادبی را پیش رو داریم. امید که جایتان زود پر شود.

خلاصه سفر به خیر آقای ژوزه.

ماه سوم

آن‌قدر زخم خورده‌ایم که حالاحالاها گرسنه نشویم.

چند تکه حرف قلمبه شده و تمام.

  فکرنوشت: این روزها مدام فکر می‌کنم اگر "بعضی نفرات" امروز بودند، چه کار می‌کردند. مثلن شاملو اگر بود، برایمان شعری مثل پریا می‌گفت یا مثل دخترای ننه دریا؟ یا مثلن قیصر اگر دو-سه سال بیشتر می‌ماند باز هم وقتی می‌رفت بعضی نفرات دیگر پیام تسلیت می‌فرستادند ؟ و"یا" های دیگری که ادامه دادنشان کش می‌آید.

 درون‌نوشت: احساس مدادی را دارم که آن‌قدر تراشیده شده که از توی دست سر می‌خورد. تو باید کتاب‌های ساده می‌خواندی٬ کتاب‌های عکس داری که حوصله‌ات را سر نبرد. من اما یک ریز نوشته بودم.

عکس نوشت:

Canon400D, ISO100, 27mm, f/5.6

 پی‌نوشت: نگارندهء این وبلاگ تصمیم دارد مدتی برود گوشهء عزلت و این جا را ول کند به حال خودش. تراشه‌ها شاید گه‌گاه با عکسی به روز شد، شاید. نمیدانم. حوصله ندارم، شاید هم وقت. نه که ننویسم، نه... برعکس این روزها به شدت می نویسم، اما کلمه‌ها به كار اين‌جا نمی‌آيند. به هر حال...

برمی‌گردم به سبک سنجد جان آن روزها.

بعدن نوشت: یک سوال برایم پیش آمده: اگر همان‌طور که در ترانه‌های کودکی می‌خواندیم "شب‌ها که ما می‌خوابیم٬ آقا پلیس بیداره" پس مجسمه‌های شهر من یکی‌یکی کجا می‌روند؟

Canon400D, ISO100, 55mm, f/5.6

زمینِ ما قرن‌هاست که در جا می‌زند

گیرم توپ در کنند یا زمین آنقدر دور خودش بچرخد که بالا بیاورد یا ماهی درست لحظهء تحویل سال جان دهد. گیرم سنبل هم داشته باشیم؛ سنبل طبیعی، نه از این سنبل های پلاستیکی بی بو. اصلن هفت سین‌مان کامل به راه باشد. سال ما که با این چیزها نو نمی‌شود...

بعدن اضافه شد: بخشی از نامهء نیما

گربه‌ای مثل آیدا می‌سوخت

 برای انتخاب و خواندن کتاب راه‌های مختلفی هست. مثلن توی مترو، خانم شیک‌پوشی کنارت نشسته و از صادقیه تا گلشهر یک‌ریز می‌خواند و تو هی سرک می‌کشی بلکه انگشتش را بگذارد لای برگ‌ها و یک دقیقه کتاب را ببندد تا اسم کتاب را ببینی. حالا یا می‌بینی، یا نه، یا اسم کتاب جذبت می‌کند، یا به یک دالان بهشتی چیزی برمی‌خوری و بی‌خیال می‌شوی. گاهی دوستی هم‌سلیقه‌ء خودت کتابی پیشنهاد می‌کند، با اطمینان کتاب را می‌گیری و می‌خوانی. حالا یا خوشت می‌آید و از داشتن چنین دوستی به خودت می‌بالی، یا خوشت نمی‌آید و به خودت می‌گویی: "خاک بر سرت چرا به حرفش گوش کردی؟" گاهی یک مدت هر چه وبلاگ باز می‌کنی، هر چه صفحهء ادبی روزنامه‌ها را ورق می‌زنی به اسم فلان کتاب می‌رسی، آخر می‌گویی: "برم بخونم ببینم چی هست که انقدر می‌گن" و در این موارد اغلب بعد از خواندن٬ خودت را به باد فحش‌های ناجور می‌گیری.

و بالاخره گاهی می‌روی توی کتابفروشی، از توی قفسه ها کتابی چشم باز می‌کند، چند بار با ناز مژه‌ها را برهم می‌زند، بعد دست‌هاش را به حالت "بغلم کن دیگه لعنتی" باز می‌کند و معلوم نیست کدام نیرو از کدام کهکشان ناشناخته تو را تحریک می‌کند که کتاب را بر‌داری، بیایی خانه و ‌بخوانی و بخوانی و بخوانی. معمولن در این موارد کلی با خودت و انتخابِ از روی هوایت حال می‌کنی. سال 82 به همین روشِ آخر سمفونی مردگان را خریدم و شد یکی از محبوب‌ترین کتاب‌های ایرانی‌ام. اصلن آن سال انگار یک جوری بود که هر چه از روی هوا می‌خواندم می‌رفت توی لیست بهترین‌هایم. عقاید یک دلقک بود، کوری بود، گاوخونی بود.
 همهء این‌ها را گفتم تا برسم به سمفونی مردگان و معروفی و این که بگویم چند روز پیش داشتم توی کتاب‌فروشی‌های انقلاب در به در دنبال کتابی می‌گشتم که سر از نشر ققنوس در آوردم و دیدم روی میز، چند جلد "ذوب شده" چیده‌اند، آقای فروشنده گفت همین الان آمد و من شدم دومین مشتری ذوب شده و هنوز در عجبم این رمان کوتاه چطور در این بلبشو مجوز گرفته. مسلمن از تیغ سانسور در امان نبوده اما همینش هم غنیمت است٬ هر چند به پای سمفونی مردگان و سال بلوا نرسد. شاید اسفاری٬ آیدین نشود و ماریا به گرد پای نوشا هم نرسد٬ اما کتاب تصویرهایی دارد که می رود لای شیارهای مغز جا خوش می‌کند و حالا حالاها همان جا می‌ماند.

روزهای زنبورگی

شاید فکرش را هم نکنی اما روزهایی می‌رسد كه از دست بعضی چشم‌ها، دلت می‌خواهد زنبور باشی.

این حرف‌ها هستند که مرا می‌زنند


در رگ‌های من کودکی‌ست

که لجوجانه پا بر زمین می‌کوبد و تو را طلب می‌كند


پ.ن: قبلن به تقلید از پل الوار عزیز، یک "آزادی" گذاشته بودم سطر اول این دو خط نوشته. اما به هر حال این کودک باید قبول کند، بعضی خواستن ها از جنس نتوانستن است.

مهم نیست چند شمع فوت کرده باشی

فعلن دو تا شمع فوت کرده. البته سر اولی فوتش آنقدر فشار نداشت که بدون فوت کمکی شمع را خاموش کند. همیشه چند تا مداد رنگی و دفتری٬ کاغذی٬ چیزی همراهش هست و تا می‌آید خانهء ما می‌گوید: نقاشی بچشیم.

آن‌روز گفت: برام اَشگال بچش.

-چی؟

-اَشگال.

-آشغال؟

-نه! اَشگال.

-اشکال؟ اشکال هندسی؟ مربع، دایره و اینا؟

-نـــــــه! اشگــــال...

-بابا یکی بیاد ترجمه کنه این چی میگه...

مامان آمد کمک: چی؟ اشک؟ اشکاتو پاک کنم؟

-نــــــه، اَشگال بچش.

-اشکان؟

-نــــــــه، اَشگال. از اونا که مردا میذارن.

- مردا چی میذارن؟ آشغال؟

-نــــــه، از خونه مانی میومدیــم بود. از اون مردایی که چشاشون بیرونه صورتشون تــــوِ، میزدن!

مامان گفت: گاز اشک آور!؟

-آره!

و فهمیدیم می‌خواهد برایش پلیس ضد شورش بکشیم. پلیس را که کشیدیم چشم هایش گرد شد. حالتش تغییر کرد. ترسید اما مدادی برداشت و شروع کرد به خط خطی کردن نقاشی.

-ااا... مگه خودت نگفتی بکش؟ چرا این جوری می‌کنی؟

- آخه بی‌ریخته!

و مداد را محکم روی کاغذ فشار داد و تمامش را خط خطی کرد طوری که هیچ چیز از پلیس ضد شورش دیده نبود. بعد کاغذ را پرت کرد آن طرف، خندید و گفت:

- مداد رنگی ها اشگال رو خوردن!


پ.ن: تمام این ها اتفاق افتاده، اگر شعاری هست اتفاقش شعاری بوده و نگارنده هیچ مسئولیتی در قبال شعاری بودنش ندارد.